/بهاریه/
سالی که شمع میلادم را خاموش کردم
فرهنگی
بزرگنمايي:
پیام خوزستان - آن چه در ادامه میخوانید بهاریهای است که قاسم آهنینجان قلمانداز کرده است.
به گزارش ایسنا ـ منطقه خوزستان، این شاعر نوشته است:
«سال نو آغازی خوش داشت. مادر بیمارستان نبود. در خانه روی تخت بود و دلخوش به حضورش بودم. بهار در زندگی حضور داشت.
اولین اتفاق بد سال 97 این بود که داریوش شایگان بیماری را تاب نیاورد و به رحمت خدا رفت. اولین بار با نام ایشان از طریق کتاب «آسیا در برابر غرب» آشنا شدم به نوجوانی و اساسیترین سوالم درباره حافظ شیرازی را در همین کتاب جواب گرفتم. بلاتکلیف بودم که بالاخره حافظ کدام است؛ شرابخوار و مردی لذتخواه یا عابد است و عارف که گاه شراب سر میکشد و گاه سر در کتاب خدا دارد!؟
دیوانهای متنوع از شعر حافظ با نگارهها و مینیاتورهای محسورکننده استاد تجویدی، نگار و یار و عاشق و معشوق همه پیاله در کف، شوریده جامه چاک!؟ و اهل معرفت که میگفتند: اهل دین و زهد بوده حافظ و مهمتر کلام خود حافظ بود که میگفت: «هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم» اما فهم این نبود که چگونه هر چه کرده حافظ همه از دولت قرآن کرده و از داریوش شایگان خواندم که این بیت خواجه را مصداق آورده و مطابقت کرده: إنَّا عَرَضنا الأَمانهَ علی السماواتِ و الأَرضِ و الجبالِ فأَبینَ أَن یَحملنَها و أَشْفقنَ مِنها و حَمَلها الإِنسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلوماً جَهولاً . به ضرص قاطع تکلیفم با حافظ روشن شد و دیگر هیچ التفاتی به حافظ دکتر هومن و حافظ احمد شاملو نداشتم.
بعدها کتابهایی دیگر از شایگان خواندم مثل جنون هشیاری که بگویم بهترین کتاب در باب شعر و زندگی شارل بودلر و ادبیات فرانسه و تأثیر آن بر ادبیات ایران از جمله صادق هدایت و نصرت رحمانی بود. کتابی مفصل و مرجع برای اهل ادب و تحقیق. روزی به ایشان (شایگان) پیشنهاد کردم کتابی درباره زندگی و شعر آرتور رمبو بنویسند. گفت: «دوست دارم اما بعید است. تازگیها کتابی در باب مارسل پروست نوشتهام. وقتم را زیاد گرفت و به زودی چاپ میشود، رمبو را خیلی دوست دارم اما بعید است که عمرم کفاف کند به چنین کاری. من مدتها است بازنشستهام اما مکلف به نوشتن هستم.»
آن روز هیچ نشانی از بیماری در شایگان نبود. چند ماه بعد بیمار شد. به خواب رفت. به کما رفت و دیده نگشود تا عاقبت از بیمارستان به بهشت زهرا رفت. اکنون دستخطهایی عزیز از او دارم و کتابهایی که لطف میکرد توسط پُست برایم ارسال مینمود.
روزی که خبر مرگ شایگان را شنیدم مصداق این کلام که: مرگ چنین خواجه نه مرگی است خُرد را حس کردم. مردی متواضع که روزگاری در محضر علامه طباطبایی شاگردی کرد و همنشین هانری کربن بود اما هرگز بزرگیاش را به نمایش نگذاشت. روزی به او گفتم: من از کتاب مکتبها و ادیان هند هیچ نفهمیدم چون سواد ندارم بسیار خندید و گفت: «خوش به حالت که سواد نداری» و باز گفت: «من خودم هم از آن کتاب هیچ نفهمیدم.»
مادر بیماریاش شدت گرفت. بستری شد. خیلی درد میکشید. میگفتم: حالت چطوره مادر؟ و ایشان میگفت: درد دارم و هنوز این کلمه با من است: درد دارم. مادر رفت. نیمه شب رفت. صبح زنگ زدند و خبر دادند. گفتم: انّا لله و انّا الیه راجعون. فردایش به علیابن مهزیار بردمش. به دیدار پدرش بردم. بر سر گور مرحوم سیّد عبدالکریم ابطحی و به خانه و بهشت آباد.
به غسالخانه رفتیم. مادر پارهای نور بود بود. اشک بر گوشه چشمانش بود. دست و چشمش را بوسیدم. هنوز نگران من بود. سعی کردم تا آخرین لحظه از حضور جسمش با او باشم و بودم. میدرخشید مادر.
بوی بهشت میداد. مادر را به خاک سپردم. در لحظه وداع مادر میدرخشید. او را به اجداد مطهرش سپردم. از جدّه سادات خواهش کردم مراقب مادر باشد. مادر تمام عمر محرم و صفر به سوگ امام حسین (ع) بود. سیاهپوش و گریان و نوحهخوان. دلم قُرص بود که بیبی فاطمه زهرا (س) مراقب مادر است. آرام بودم و قرار داشتم. اما دیگر تنها شدم؛ تنهای تنها.
یک روز بعد از عاشورا، 31 شهریور، هولانگیزین خبر را شنیدم که در اهواز همشهریانم مورد هجوم شقیترین و بیشرافتترین موجودات تاریخ قرار گرفتهاند. پیرمرد، جوان و کودک در خون غلطیدند؛ مظلومانه. بار عزا و مرثیه قامتم خم کرد. یاد سخن حضرت زینب (س) افتادم: «ما رأیت الا جمیلا.»
عکسها را که میدیدم فداکاریها، از جان گذشتگیها، عاشورایی دیگر بود که پیامش حرمت و عزت بود. داغدار شدم. در بُهت بودم که دست به قلم بردم و شعر نوشتم به نام «طاهای من» و از عطرِ تنِ ربّانی طاها گفتم. منقلب بودم. شعر منتشر شد. با ارادت تمام به طاها و شهیدان 31 شهریور اهواز را فراموش نمیکنم. آن روز حرمتی بزرگ بود بر ما و مصیبتی جگرخراش که هموار شد بر شهر ما و طبل رسوایی دشمن صدایش به تمام جهان رسید آن روز توسط عکاسان که میدان حادثه را لحظهای ترک نکردند و ماندند و با سلاح دوربین جنایت این نامردان و رشادت و ایستادگی شهیدان این واقعه را به جهانیان رساندند.
اتفاق دیگر اینکه مجموعه آثارم چاپ شد، پخش شد و استقبال شد از آن. کتاب فروش رفت. ناشر بسیار زحمت کشید بر سر این کتاب. حجم کتاب زیاد بود. 750 صفحه. کتاب را در جوار دیوان شهریار و نیما گذاشتهام. شعرهایی برای مادر در همین کتاب است که حضورش رونق شعرم بود.
روزی به تهران شدم. برای کتاب رونمایی گذاشته بود ناشر در شهر کتاب دانشگاه تهران و رفتم. بسیار آمده بودند که نمیشناختم اما آنها از سر لطف مرا و شعر مرا میشناختند و همین خوشحالی بزرگی بود. میز بزرگی بود و شخصی (مجری) پشت میز و میکروفون نشسته بود و داد سخن میداد در باب بنده و شعر من. دلخور بودم از این رفتار. بور شده بودم و در صندلی فرورفته بودم.
مرا خواندند پشت میز. چند کلمهای حرف زدم. آن شخص میدان سخن به دست گرفت و مدام تعریف و تمجید از بنده و خواندن شعرهایم. و همین جا بود که شاهکار کرد و مَرغزار را خواند مرُغزار. آن هم با چه احساس و اجرایی دراماتیک. همه متوجه شدند. من فقط در شگفت بودم که واژه مُرغزار را چگونه اختراع کرد و مهمتر اینکه چه دریافتی از این واژه داشت که این قدر با احساس و شاعرانه خواندش که بگذریم... .
گذشت تا در زمستان دعوت شدم به حضور در جشنواره فجر جهت تجلیل از یک عمر شاعری. رفتم. حرمت به شعر گذاشتند و به شاعر و پنهان نمیکنم که خوشحالم. دوست و آشنا و غریبه همه تبریک گفتند الا یک نفر که به خشم آمده بود. دعوت نشده جشنواره را تحریم کرده بود!؟ و بعد مرا نصیحت کرده بود که تو چرا این کار را کردی و چه و چه و چه. اصلا مهم نیست و اهمیت هم نداشت برایم. اما یک چیز جالب بگویم که بدانید این شخص همان آقایی بود که مَرغزار را میخواند مُرغزار!
در گرمترین روز اهواز، 28 شهریور، در اردبیل به دنیا آمده بودم. 60 سال پیش در تمام عمرم چیزی به نام جشن تولد در زندگیام وجود نداشت. دوستان لطف کردند و به مهربانی تمام جشن گرفتند و بنده هم تولدم مبارک شد و برای اولین بار شمع فوت کردم و خاموش کردم. دست دوستان درد نکند.
و اما یکی از پیشامدهای دردآور شعبدهای بود که شمیم بهار و دستیاران و مریدانش بر سر آثار بیژن الهی آوردند و جالب بود که آیدین آغداشلو هم جملهای قصار گفت که: «همه ما بدون اجازه شمیم بهار کاری نمیکردیم.» و چقدر این حرف بوی حقارت میداد.
و اما کسی دیگر به نام طاهر نوکنده که ید طولایی در بیاخلاقی دارد. چنانکه درباره مرحوم سیروس رادمنش جفایی بیحدّ کرد. بعد دست به سوی مرحوم محمود شجاعی دراز کرد و سعی به سوءاستفاده از آثار او و اخبار غلط دادن نسبت به او بود. محمود با درایت و روشنبینی او را برای همیشه ناامید و قیچی کرد اما ماجرا چه بود. این آقای نوکنده مجلهای به نام "این شماره با تأخیر" در میآورد که شماره آخرش به مبلغ 48 هزار تومان به بازار آمد با نام بیژن الهی و دیگران.
چهار صفحه مطلب تفسیر از بیژن الهی بر غزلی از حافظ گذاشته و مشتی خرت و پرت بیاهمیت از مرحوم قاسم هاشمینژاد و بعد شروع کرده و نوشته و نوشته و نوشته. برای که!؟ برای چه!؟ اصلا ایشان چه کاره است؟ میگوید در ایتالیا نقاشی خوانده اما حرف و تعریفی در باب نقاشی ندارد و تابلویی هم نکشیده که بهتر. به هر حال اگر بیژن الهی از نامش تا آن حد گریزان بود که تأکید کرد بر سنگ گورم نام و نشان نباشد و اگرچه کاسه لیسان بهایی به وصیّت بیژن نداده، نام امضای او را بر سنگ قبرش حک کردند اما نامش مایه نان و نام برای بسیاری شد که هر کدام نان پاره از ماتَرَکِ او خوردهاند و اخیرا این مفتخوری از "این شماره با تأخیر" سر در آورد.
جالب این که در "این شماره با تأخیر" آخر چیزوارهای مثلا یعنی داستان به نام "بیژن" کاظم رضا نوشته که به زغم بنده شرمآورترین متن میتواند باشد که بنویسند برای کسی که دیگر در این جهان نیست و این دسته گل را همین طاهر نوکنده به عنوان کشفی در ادبیات چاپ کرده و تنها تأثیر چنین کاری میتواند آزردن دیگران باشد.
اما مهم نیست. اصلا مهم نیست. به مرده و زنده رحم نکن. کتاب رادمنش را بدون اجازه چاپ کن و پولی دربیاور. مطلب را از شجاعی بگیر و بعد مشتی دروغ مطلب را در مجلهات چاپ کن و حالا با این عمل سخیف مجله 48 هزار تومنی چاپ کن. فقط پول مهم است و دیگران اصلاً، ابداً مهم نیستند، آقای طاهر نوکنده!
و اما در روزهای آخر سال کتاب مجموعه اشعار نیما یوشیج به همراه شعرهای چاپ نشده او توسط شراگیم یوشیج به چاپ رسید با قیمت بسیار اما ارزش دارد و برای من مصداق هدیهای ارجمند از سال 97 را داشت.
سال به آخر است و سال دیگر به آغاز و بسیار کار دارم؛ بسیار بسیار. تمام کارهای عقب افتاده را باید انجام دهم به لطف خداوند و تمام آثار مانده بر زمین را باید مرتب کنم. انشاءالله. عید نزدیک است و بهار. از خداوند طلب روزهای خوش و خوب برای همهگان دارم.
قاسم آهنینجان 97/12/22»
انتهای پیام
لینک کوتاه:
https://www.payamekhuzestan.ir/Fa/News/112160/